this site the web

عجب شانسی آوردم

شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می‌رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خاش داد!. برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» گلوله توی پیشانی علی بود....
 

یک صحبت کوچک

نسبت به تمام مطالب و نوشته های خودم و تصاویری که درج کرده ام هیچگونه حقی قائل نیستم و هر برداشت و رونوشتی از آنها، همه و همه فدای یک لحظه نگاه تو، دوست عزیزم. اما نوشته هایی که در قسمت "قصه ی زندگی" با نقل قول از کسی درج شده است، نیاز به معرفی منبع و لینک به نوشته اصلی دارند.همه تون رو دوست دارم./یا حق