شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز میرفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خاش داد!. برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» گلوله توی پیشانی علی بود....