this site the web

خاطرات یک پرستار

اسم واکسن زدن که آمد ، بعضی ها جیم شدند. طرف از توپ و تانک نمی ترسید ، از آمپول می ترسید

کتاب پزشکان/خاطرات دفاع مقدس

عجب شانسی آوردم

شب عملیات من جلو بودم و علی پشت سرم. به دو به سمت خاکریز می‌رفتیم. از زمین و آسمان آتش دشمن می بارید. در یک لحظه کلاه از سرم افتاد. علی داد زد: «کلاتو بردار!» خم شدم کلاه را بردارم که حس کردم یک گلوله از لای موهایم رد شد و پوست سرم را خاش داد!. برگشتم به علی بگویم «پسر! عجب شانسی آوردم» گلوله توی پیشانی علی بود....

دکتر علی شریعتی


اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتی كه بچه بودم هر شب دعا میكردم كه خدا یك دوچرخه به من بدهد. بعد فهمیدم كه اینطوری فایده ندارد. پس یك دوچرخه دزدیدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن

باید...


باید نرفت
پرواز نباید کرد
نامه ای باید نوشت
از زمین به شهر پایکوبی
از پرواز جا مانده ام
هوا خوب است
با تاخیر خواهم آمد

داستان مرد کور که نوشته تابلویش را عوض کردند


 روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:  

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم   !!!!!  

     وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است

من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام این کار احمقانه باز دارد تا اینکه فکری به سرش زد... به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت:قیمت جهنم چقدره؟کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!مرد دانا گفت: بله جهنم.کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه مرد سراسیمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهید.کشیش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم مرد با خوشحالی آن را گرفت از کلیسا خارج شد. به میدان شهر رفت و فریاد زد: من تمام جهنم رو خریدم این هم سند آن است. دیگر لازم نیست بهشت را بخرید چون من هیچ کس را داخل جهنم راه نمی دهم.

نمی فهمم


نه تقدیر می خواهد
نه خدا
در لوله های آزمایشگاه به دنیا می آیم
لباس می پوشم
به خیابان می روم
روبه روی جهان می ایستم
دُرست روبه روی جهان
چشم در چشمش.
نه من او را می فهمم
نه او مرا.

پرنده ی آسمان


پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه هایی را که هر روز برایشان می ریزم
در میان آنها یک پرنده بی معرفت هست
 که می دانم 
روزی به آسمان خواهد رفت 
و بر نمی گردد
من او را بیشتر دوست دارم

شاید...


آرامش آنست که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست.

ماه





ماه را فقط برای 
برای شبهای تابیدنش میخواستی
همین که یک شب دلش گرفت
تو هم
مثل الباقی این جماعت؛
 از ماه ِ شبهای تنهاییت گریزان شدی
کاش لااقل 
به اندازه یک نماز آیات
صبر میکردی

----------------------------

من نمی بینم!


 آی گنجشک بلندترین شاخه!

نگاه کن ببین

هنوز کودکی در جهان می خندد؟ 

آیا نام من هم در آن دفتر هست؟


دخترکی به میز کار پدرش نزدیک می شود و کنار آن می ایستد. پدر، به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلاً متوجه دخترش نمی شود تا اینکه دخترک می گوید: پدر، چه می کنی؟
و پدر پاسخ می دهد: چیزی نیست.مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم.
دخترک پس از کمی تامل، می پرسد: پدر، آیا نام من هم در آن دفتر هست؟

در ملاقات با خدا...


باقی راه را

      باید بی صدا

              و در سکوت رفت ...

حتی باید با هر قدم
     
        اثر قدم قبلی را نیز از بین برد ...


نسل بهار

نام تو را نمی دانم
اری 
اما می دانم
گل ها اگر که
نام تو را
می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض
نمی رفت 

مرا اندكی دوست بدار ولی طولانی


من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!

دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم

قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!

عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!

کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!

سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!

من مي ترسم
پس هستم

اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!

من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم 

....روحش شاد....

ای اهل زمین


دلخوش عشق شمانیستم 
ای اهل زمین

به خدا معشوقه ی من
          
       بالایی ست ....

من با تو زندگي مي کنم...!


مي خواهي بخند

مي خواهي گريه کن

يا مي خواهي مثل آينه مبهوت باش

مبهوت من

و دنياي کوچکم
دگر چه فرقی می کند...
ديگر چه فرق مي کند باشي يا نباشي

من با تو زندگي مي کنم...!

تو هیچ وقت...


انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است  ...
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد ...




می خواهم فاحشه بشوم...


می دون شاید این موضوع، برای یکسری ها تکراری باشه، ولی به هر حال برای اونهایی که نخوندن، می زارم.

-موضوع انشاء: دوست دارید در آینده چکاره شوید؟

می خواهم فاحشه بشوم...
" خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست .
... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند .
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند "

شاید که حیف شده باشی...


مي خواستم ابتدا كفر را تجربه كنم تا زان پس ؛
سرشار از عطش ، ايمان را با تمام روح و جان به اغوش كشم!
ليك ترسم از ان بود كه هرگز به ايمان نرسم
صدايي در درونم مي گفت :  شايد زماني به يقين برسي كه حيف شده باشي !!!

می دانستم با او نسبتی داری!


کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری

تو تصور می کنی، اما تعیین نمی کنی


استاد می گوید: دیدگانت را ببند و یا حتی با دیدگان گشوده، گروهی از پرندگان را در پرواز تصور کن، اکنون بگو چند پرنده دیدی؟ پنج؟ یازده یا شانزده پرنده؟
پاسخ هر چه باشد و گفتن این که چند پرنده دیده شده، بسیار دشوار است. در این تجربه کوچک یک چیز کاملاً آشکار می شود. می توان گروهی از پرندگان را تصور کرد، اما تعیین تعداد پرندگان آن گروه از ختیار آدمی خارج است.
هر چه هم که آن صحنه واضح، مشخص و دقیق باشد. باید پاسخی به این پرسش وجو د داشته باشد:
-چه کسی تعداد پرندگانی را که در آن صحنه ظاهر شدند، تعیین می کرد؟
آن شخص تو نبوده ای!

چه کسی دلش آمده این پیرزن را تنها بزارد؟!


توی محوطه جلوی آسایشگاه سالمندان، روی نیمکت سبزی نشسته بود. نگاه خاصی داشت. ناخودآگاه به سمتش رفتم و کنارش نشستم. گفتم: حاج خانوم چه روزگاری بدی شده! کدوم آدم پست و بی معرفتی دلش اومده مادری به این قشنگی رو اینجا تنها بزاره؟! تو رو به کدوم گناه اینجا رهات کردن؟!
پیرزن با نگاهی شیرین، اما پر بغض بهم نگاه کرد و دست های چروک و کهنه اش رو، روی صورتم گذاشت.....اما چیزی نگفت و بعد از مدتی، دوباره به سکوت رفت.
وقتی از پیشش بلند شدم و رفتم، یکی از پرستارها گفت: همسر و فرزندش در جنگ شهید شدن...
آری. او مادر و همسر شهید بود.

خاطره ای از: آیناز سماواتی

می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد!


شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: خوب من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم.
همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.
شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری  را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم!
شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید؛الماس ناب الماس ها بودند.
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.

اندكي بنشین


 مي روي و گريه مي آيد مرا
 اندكي بنشين
 كه
 باران
 بگذرد
 اندكي........

آيا خواهان آن هستي که بداني چه قيمتي دارم؟!


آيا خواهان آن هستي که بداني چه قيمتي دارم؟آيا خواهان آن هستي که بداني چه قيمتي دارم؟!
من آنم که کسي نمي تواند خريداري کند.
آن را که بخواهد، بر سر قيمت لجاج کند، پس مي زنم.
او را در جوهر خويش حل مي کنم و در خوشبختي خود زنداني، که در آن غرق شود.
من گونه ام را به گونه شب نهاده ام و صداي تو را شنيده ام.
 و من رايحه پر اسرار، وفور بي نظم تو را، به نظم خود کشانده ام.
آيا خواهان ان هستي، بداني چه قيمتي دارم!!!

ای تنهایی ...

ای تنهایی ...
سالیان درازیست که تو را محرم خود کرده ام
سالیان درازیست که همدم من بوده ای
سالیان درازیست که با تو خو کرده ام

ای تنهایی ...
در این عالم رفاقت

فقط یک خواهش از تو دارم
مرا تنها نگذار...!

اي گمشده ي آسماني من ،


سايه ي گمگشته ي کيستمگويند  همه ي آدمها در دنيا گمشده اي دارند 
و براي پيدا كردن گم شده هاشان  بايد هجرت كنند .
                اي گمشده ي آسماني من ، 
براي پيدا كردنت بار سفر را بسته ام .
مي دانم راهم بسي طولاني و پر فراز و نشيب است 
  اما من آماده ام !
چرا كه بي تو محو شدن ذره ذره ي خود را مي بينم .
آري من آماده ام !
                     آماده ي هجرت از خود !
از خود هجرت مي كنم تا به تو برسم و جاودانگي را در آغوش بگيرم .
راهي بس طولاني پيش رو دارم . با چشمان منتظرت اميدم بخش ! 

کجايي ؟ کجا.....

خدا با ماست

 هرلحظه انتظار
هر دم به فکر تو
شايد طلوع دوباره ات را ببينم
ايا ارزوهايم به تحقق خواهد پيوست؟

کجايي ؟
کجا.....

اي کاش مي شد فهميد



اي کاش مي شد فهميد در دل آسمان چه مي گذرد
که امشب با ناله اي بغض آلود
بر ديار اين دل خسته
اشک مي ريزد

او چه کسی است؟!


کارش به کار کسی نیست
یک شب ستاره دنباله دار تعقیبش می کند
یک شب سگی گم کرده راه
لرزش دستهایش روز به روز
بیشتر می شود
حلقه ی دور چشمانش کبودتر
می گوید از عواقب بی خوابی است
قلبش را که نمی توان دید
اما اگر بپرسی خواهد گفت
شبیه قلب های خالکوبی شده است
بر بازوی دل شکستگان
و بی رحمانه از میانش
گذشته همان تیر نازک خون الود
... 
او "احمد زنگی آبادی" است. چیزی بیشتر از 70 درصد، نتوانسته بده.
می گویند: او یک جانباز است. او 30 درصد از زندگی دارد و اینگونه سجده به درگاه
پروردگار خویش می کند. من همه زندگی ام را دارم، اما.....
آری او "احمد زنگی آبادی" است.... 

وقتی "ندا آقا سلطان" شهید نام گرفت و به عرش کبریا رفت…

  
فارغ از ماجرای قتل ندا آقا سلطان، من فرض رو بر این گرفتم که ایشون توسط نیروهای دولتی کشته شده!! و می گم که ایشون شهید شده است!!!
عکس این دو شهید رو حالا ببنید.



اولی ندا آقا سلطان چهره سرشناس در میان مدعیان حقوق بشر و دومی خانوم رجب پور که در اغتشاشات پس از انتخابات در پشت درب مهدکودک آوای باران، به همراه دختر خردسالش، کشته می شود. که البته حتی در میان ایرانیان هم زیاد سرشناس نیست


 یک سوال دارم از جنبش سبز؟!

چرا از این مادر و فرزند که درمهد کودک کشته شدند، صحبتی به میان نیست. مگر اینها مظلوم نبودند وبی دفاع.  چرا عکس این مادر و فرزند در پشت تریبون انگلیسی ها و غربی ها نیست!!!

این کودک معصوم چی؟!!!

















مگر این کودک نشان مظلومیت ملت ایران نیست؟!!!


سوال من اینه که چرا اسراییلی ها و انگلیسی ها از عکس این شهدا برای نشان دادن مظلومیت ایران استفاده نمی کنن.



مگر این شهدا، در راه آزادی وطن کشته نشد؟!!!

اصلاً چطور شد که این غربی ها انقدر به فکر کشته های مردم ایران افتادن؟!!! ندا..ترانه...سهراب؟!!!
البته حس هم نوع  دوستی بسیار عالی است. ولی مگر آن کودکان معصوم که در حسنیه شیراز کشته شدند، انسان نبودند؟!!! یا آن همه کودک بی گناه سردشت که در زمان جنگ، به طرز وحشیانه ای کشته شدند؟!!


چطور شده است که انقدر "ندا" برای منافقین و اسراییلی ها و بیگانگان عزیز شده؟!!!
گفتم " حس هم نوع دوستی و آشفته شدن برای کشته شدن یک انسان بسیار خوب است" ولی به نظر شما اگر این حس در اینان وجو داشت، با این همه جنایت در جهان، نمی بایست از زور ناراحتی و آشفتگی تا حالا هلاک می شدند؟!!!
سوال بدی پرسیدم؟

بگذریم....

حالا این تصاویر را ببینید: اینها ایرانی هستند. از غزه و لبنان و عراق و افغانستان نیستند.


چطور شده است، کسانی که عامل این جنایات هستند، برای کشته شدن یک انسان! آن هم ایرانی، انقدر آشفته شده اند!!!
این عکس ها رو هم ببنید.







ناراحت شدی؟!! دردت اومد؟! اینها هم وطنانت بودن. لبنانی و فلسطینی و افغان نبودن...

حالا دوست داری، بدونی اینها کار چه کسی بود؟!!! الان عکسش رو برات می زارم:


این جنایات همین کسانی هست که امروز عکس ندا را بر پشت تریبون های خود می گذارند...
این جنایات سازمانی هست به نام مجاهدین خلق یا همان منافقین.
این جنایات کسانی هست که در سال 67 وقتی تعدادی از آنها را اعدام کردند، مرحوم منتظری، اعتراض کرد و یکسری از هموطنان سبز من نیز، امروز به آن معترضند.
دوست داری اعتراف تعدادی از همین اعدامی ها و منافقین رو بخونی به همراه عکس های بیشتری از جنایات اونها؟!!!
اگه تحملش رو داشتی، برو اینجا

این عکس ها که تاثیر بیشتری بر روی مخاطب مبنی بر عدم حقوق بشر در ایران می زند!!! چرا این عکس ها را خانوم و آقای رجوی بر پشت تریبون نمی زنند. یا آقای براون و یا اوباما یا دیگر حامیانتان.....

حالا این بیگانگان و منافقین حامی شما و نگران کشته شدن "ندا" به کنار....

آقای موسوی خیلی خوبه که انسان نگران وضعیت هموطنانش باشه! ولی….
چرا یکبار نگران افراد بی گناه کشته شده در سبزوار و سمیرم و ایذه که در دولت آقای خاتمی کشته شده اند نشدید؟!!!
آقای خاتمی، عربده دفاع از حقوق بشر شما، گوش فلک را کرده است. ای سران اصلاح طلب و فتنه که کشته شدگان پس از انتخابات سال88 را شهید نامیدید و هزینه تمامی این آشفتگی ها را به گردن نظام انداختید. پس چرا  کشته های معترضان به انتخابات در اسفند سال 82 رادر ایذه، شهید نگذاشتید؟!!!
نه تنها لقب شهید به گشته شدگان کسی نداد، نه تنها این کشته به نام شما و وزیر کشور شما ثبت نشد! بلکه به نام فرماندار و مسئولین ایذه و فیروز آباد هم نوشته نشد!!!

امروز پس از شش سال، بسیاری از مردم و نخبگان و روزنامه نگاران ایرانی حتی یک بار هم به گوششان نخورده که پیش از ظهر دوم اسفند 82 هم هفت نفر از کسانی که (با هر استدلالی) به این نتیجه رسیده بودند که رای آنها دزدیده شده و باید "رای من کو؟" سر بدهند، در درگیریهای پس از انتخابات در دو شهر (که جمعیتشان سرجمع سیصدهزار نفر نمیشد) کشته شدند.آیا چون آن هفت نفر تهرانی نبودند کسی به آنها لقب شهید نداد؟ یا به خاطر این که شهروند درجه دو بودند؟ یا اصلا بخاطر این که صرف نمیکرد...!؟


یا آن مادر و فرزند بی گناهی که در پشت درب مهد کودک کشته شده اند، انسان نبوده اند ؟!!! 


به نظر من، نه تنها گوشه ای از این ماجرای "ندا"، بلکه تمام آن باز است.
چطور است که برای مرگ یک دختر، مدعیان حقوق بشر در ایران و جهان به تکاپو و جنبش افتاده اند ولی در قبال این جنایات فجیح و وحشیانه، انقدر ساکت و آرام؟!

ای مدعیان جنبش سبز....
چطور است که آقای خاتمی و موسوی و سران دیگر جنبش، امروز انقدر دلنازک و انسان دوست شده اند!!!
اینها که امروز فریاد دفاع از جان و مال مردم را می دهند و حتی در ختم افراد زنده هم شرکت می کنند! در سال 82 کجا بودند؟!


چطور شده است که جانی هایی همچون اسراییل و آمریکا و انگلیس، که تا امروز از حامیان اصلی منافقین و ریگی و پژاک هستند، به یکباره نگران جان یک انسان، آن هم ایرانی شده اند؟!!!

به راستی چه شده است؟!
مگر این "ندا آقا سلطان" کیست؟!!!

خیلی خوشحال میشم، مدعیان گفتگوی منطقی و دایه دار حقوق بشر و آزادی بیان، این مسئله رو به گونه ای توجیح کنند!

البته که این عمل قابل توجیه نیست! ولی آزادی بیان هست....

بفرمائید....

قربان پت و مت. به آنها امیدوار بشویم بهتر است


گربه نره به راه راست هدایت شد/جودی  به بابا لنگ دراز رسید/شیپورچی بوق زدن را ترک کرد/مارادونا کوکائین را ترک کرد/ایشی زاکی به همراه سوباسا به جام جهانی رفت/ تیم مالدیو هم کمتر گل می خورد/دوست گالیور هم بالاخره فهمید/هیفا وهبی هم رقاصه ای را کنار گذاشت و محجبه و البته شیعه شد/ رضا مارمولک هم آدم شد، پینوکیو هم/راستی خر شرک هم بالاخره توانست از اژدها، خراژدها در بیاورد و صاحب فرزند شود...

اما سگ آقای پیتی بل، هنوز گاز می گرفت.
پت و مت هم آخرش نتوانستد مرغ سوخاری درست کنند
و
موسوی و کروبی هم......
هنوز بیانیه صادر می کنند/هنوز شب ها تا دیر وقت، دنبال افراد تجاوز شده می گردند/هنوز با خودشان مصاحبه می کنند/هنوز لنگه کفش توی سرشان می خورد/هنوز از ترس بیرون نمی آیند/هنوز در حال گسترش جنبش هستند/هنوز منتظر دستگیر شدن خود هستند/هنوز توهم می زنند/هنوز.....هنوز......

ای بابا! قربان پت و مت. به آنها امیدوار بشویم بهتر است!

تو راست می گویی! حالا بخوابیم


داشت برایم از قرآن می گفت.
می گفت: قرآن کلام محمدی است نه خدایی! به این دلیل و آن دلیل و صد دلیل....
آن شب خانه ی دوستم بودم. بعد از شام شروع به صحبت کرد.وقتی حرف هایش تمام شد، به ساعت نگاه کردم.3 نصفه شب بود. بدور از انصاف نگفته باشم، خیلی دلنشین و منطقی و البته با استدلال صحبت می کرد.
صحبتش که تمام شد، گفت: فهمیدی حالا؟!
با کمی مکث، گفتم: آری! فهمیدم.
تو راست می گویی!
آن یک ملیارد نفر، به همراه آنان که 1400 سال پیش از ما می زیستن، دروغ می گفتند!!!
تو راست می گویی!
مرسی بهنام جون، فهمیدم.
حالا بخوابیم.

وقتی آمریکایی ها، به هارد کامپیوتر من نگاه می کنند

سر کلاس درس مهندسی اینترنت، صحبت از فیلتر شکن جدید "سیمرغ سبزو امکانات خوبی که داره شد!
 استاد گفت: این نرم افزارها و وی پی ان ها، در راستای کسب اطلاعات برای بیگانگان هست. این ها در واقع شاه لوله ای برای خارج کردن اطلاعات شما هست، که بدست خودتون وصل می شه. و به راحتی با این نرم افزارها به اطلاعات داخل هارد سیستم شما دستیابی و اونها رو برای خودشون منتقل می کنند و با استفاده از این اطلاعات روی اشخاص برنامه ریزی می کنند و افراد مستعد که توانایی انجام خواسته های اونها رو داره، شناسایی و بعدش روی اونها سرمایه گذاری می کنند...
 یه لحظه رفتم توی فکر....
با خودم گفتم: عجب! اگر اینها  اطلاعات سیستم من رو بررسی کنند به چه وضعیت و نتیجه ای می رسند؟! کاش اونجا بودم و چهره اونها رو پس از پایان بررسی کردن سیستمم  می دیدم!
می دونید برای چی می گمکه کاش اونجا بودم؟!
فرض کنید اینها دارن سیستم من رو بررسی می کنن، توی پارتیشن های اول با آهنگ های سنتی و قدیمی برخورد می کنند(اینجا فکر می کنند از این آدم های بدهکار و شکسته خورده، هستم و کلاً برای من توی دکترین اونها تعریفی وجود نداره!) . بعدش یواش یواش آهنگ های پاپ مجاز(اینجا یکم به فکر اولشون شک می کنند)...بعدش پاپ غیر مجاز!(بیشتر شک می کنند و به سمت خوشحالی میرن! از اینکه دارن یک نفر رو که زمینه انجام نقشه های اونها رو داره، پیدا می کنن) ...بعدش یهو می خورن به آهنگ های ساسی مانکن(بیشترخوشحال می شن)....بعد آهنگ های انریکه و شاقی و مدرن تالکینگ و شکیرا و جنیفر رو پیدا می کنن (بیشتر تر خوشحال می شن)....یهو پوشه شوهای تصویری رو پیدا می کنن (بیشتر از تر خوشحال می شن)...یهو فیلم های زیرنویس و بعدش هم بدون زیر نویس پیدا می کنن..دیگه تو پوست خودشون نمی گنجن.با خودشون می گن "عجب عنصری پیدا کردیم بابا، این بچگی هاش کجا بوده...". که ناگهان در بررسی درایو آخر به موارد مشکوکی برخورد می کنن. مواجه می شن با یه مشت عکس و کاریکاتور از کروبی و موسوی و جلبک و یک حجم انبوه از مطالبی که دری بری رو کشیده به وقت سران فتنه و اسهالات و کلی مطلب طنز درباره جلبک ها و حامیان غربی شون!
خلاصه اینجاست که نمی دونم دچار چه وضعیتی می شن و برای همین می گم کاش اونجا بودم و درباره این عنصری که دیدن، کمی باهاشون صحبت می کردم
 

یک صحبت کوچک

نسبت به تمام مطالب و نوشته های خودم و تصاویری که درج کرده ام هیچگونه حقی قائل نیستم و هر برداشت و رونوشتی از آنها، همه و همه فدای یک لحظه نگاه تو، دوست عزیزم. اما نوشته هایی که در قسمت "قصه ی زندگی" با نقل قول از کسی درج شده است، نیاز به معرفی منبع و لینک به نوشته اصلی دارند.همه تون رو دوست دارم./یا حق