this site the web

نمی فهمم


نه تقدیر می خواهد
نه خدا
در لوله های آزمایشگاه به دنیا می آیم
لباس می پوشم
به خیابان می روم
روبه روی جهان می ایستم
دُرست روبه روی جهان
چشم در چشمش.
نه من او را می فهمم
نه او مرا.

پرنده ی آسمان


پرندگان پشت بام را دوست دارم
دانه هایی را که هر روز برایشان می ریزم
در میان آنها یک پرنده بی معرفت هست
 که می دانم 
روزی به آسمان خواهد رفت 
و بر نمی گردد
من او را بیشتر دوست دارم

شاید...


آرامش آنست که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست.

ماه





ماه را فقط برای 
برای شبهای تابیدنش میخواستی
همین که یک شب دلش گرفت
تو هم
مثل الباقی این جماعت؛
 از ماه ِ شبهای تنهاییت گریزان شدی
کاش لااقل 
به اندازه یک نماز آیات
صبر میکردی

----------------------------

من نمی بینم!


 آی گنجشک بلندترین شاخه!

نگاه کن ببین

هنوز کودکی در جهان می خندد؟ 

آیا نام من هم در آن دفتر هست؟


دخترکی به میز کار پدرش نزدیک می شود و کنار آن می ایستد. پدر، به سختی گرم کار و زیر و رو کردن انبوهی کاغذ و نوشتن چیزهایی در سررسید و اصلاً متوجه دخترش نمی شود تا اینکه دخترک می گوید: پدر، چه می کنی؟
و پدر پاسخ می دهد: چیزی نیست.مشغول ترتیب دادن برنامه هایم هستم. اینها نام افراد مهمی است که باید با آنها ملاقات کنم.
دخترک پس از کمی تامل، می پرسد: پدر، آیا نام من هم در آن دفتر هست؟

در ملاقات با خدا...


باقی راه را

      باید بی صدا

              و در سکوت رفت ...

حتی باید با هر قدم
     
        اثر قدم قبلی را نیز از بین برد ...


نسل بهار

نام تو را نمی دانم
اری 
اما می دانم
گل ها اگر که
نام تو را
می دانستند
نسل بهار از این سان
رو سوی انقراض
نمی رفت 

مرا اندكی دوست بدار ولی طولانی


من زندگي را دوست دارم ولي
از زندگي دوباره مي ترسم!

دين را دوست دارم
ولي از کشيش ها مي ترسم

قانون را دوست دارم
ولي از پاسبانها مي ترسم!

عشق را دوست دارم
ولي از زنها مي ترسم!

کودکان را دوست دارم
ولي ز آئينه مي ترسم!

سلام رادوست دارم
ولي از زبانم مي ترسم!

من مي ترسم
پس هستم

اينچنين مي گذرد روز و روزگارمن!

من روز را دوست دارم
ولي از روزگار مي ترسم 

....روحش شاد....

ای اهل زمین


دلخوش عشق شمانیستم 
ای اهل زمین

به خدا معشوقه ی من
          
       بالایی ست ....

من با تو زندگي مي کنم...!


مي خواهي بخند

مي خواهي گريه کن

يا مي خواهي مثل آينه مبهوت باش

مبهوت من

و دنياي کوچکم
دگر چه فرقی می کند...
ديگر چه فرق مي کند باشي يا نباشي

من با تو زندگي مي کنم...!

تو هیچ وقت...


انگشتت را
هرجای نقشه خواستی بگذار
فرقی نمی کند
تنهایی من
عمیق ترین جای جهان است  ...
و انگشتان تو هیچ وقت
به عمق فاجعه پی نخواهند برد ...




می خواهم فاحشه بشوم...


می دون شاید این موضوع، برای یکسری ها تکراری باشه، ولی به هر حال برای اونهایی که نخوندن، می زارم.

-موضوع انشاء: دوست دارید در آینده چکاره شوید؟

می خواهم فاحشه بشوم...
" خوب نمی دانم که فاحشه ها چه کار می کنند ... ( معلومه که نمی دانی ) ولی به نظرم شغل خوبی است . خانم همسایه ما فاحشه است .این را مامان گفت . تا پارسال دلم می خواست مثل مادرم پرستار بشوم . پدرم همیشه مخالف است . حتی مامان هم دیگر کار نمی کند .من هم پشیمان شدم . شاید اگر مامان هم مثل خانم همسایه بشود بهتر باشد او همیشه مرتب است . ناخن هایش لاک دارند و همیشه لباس های قشنگ می پوشد . ولی مامان همیشه معمولی است . مامان خانم همسایه را دوست ندارد . بابا هم پیش مامان می گوید خانم خوبی نیست . ولی یک بار که از مدرسه بر می گشتم بابا از خانه آن خانم بیرون آمد . گفت ازش سوال کاری داشته . بابای من ساختمان می سازد . مهندس است . ازش پرسیدم یعنی فاحشه ها هم کارشان شبیه مهندس های ساختمان است ؟ خانم همسایه هنوز دم در بود . فقط کله اش را می دیدم . بابا یکی زد در گوشم ولی جوابم را نداد . من که نفهمیدم چرا کتکم زد . بعد من را فرستاد تو و در را بست .
... من برای این دوست دارم فاحشه بشوم چون فکر می کنم آدم های مهمی هستند . مامان همیشه می گوید که مردها به زن ها احترام نمی گذراند .ولی مرد ها همیشه به خانم همسایه احترام می گذارند مثلا همین بابای من . زن ها هم همیشه با تعجب نگاهش می کنند ، شاید حسودی شان می شود چون مامانم می گوید زنها خیلی به هم حسودی می کنند . خانم همسایه خیلی آدم مهمی است . آدم های زیادی به خانه اش می آیند . همه شان مرد هستند . برای من خیلی عجیب است که یک زن رئیس این همه مرد باشد . بعضی هایشان چند بار می آیند . بعضی وقت ها هم این قدر سرش شلوغ است که جلسه هایش را آخر شب ها تو خانه اش برگزار می کند . همکار هایش اینقدر دوستش دارند که برایش تولد گرفتند . من پشت در بودم که یکی از آنها بهش گفت تولدت مبارک . بابا می خواست من را ببرد پارک ، بهش گفتم امروز تولد خانم همسایه است . گفت می داند . آن روز من تصمیم گرفتم فاحشه بشوم چون بابا تولد مامان را هیچ وقت یادش نمی ماند .
تازه خانم همسایه خیلی پول در می آورد . زود زود ماشین هایش را عوض می کند . فکر کنم چند تا هم راننده داشته باشد که می آیند دنبالش . این ور و آن ور می برند .
من هنوز با مامان و بابا راجع به این موضوع صحبت نکردم . امیدوارم بابا مثل کار مامان با کار من هم مخالفت نکند "

شاید که حیف شده باشی...


مي خواستم ابتدا كفر را تجربه كنم تا زان پس ؛
سرشار از عطش ، ايمان را با تمام روح و جان به اغوش كشم!
ليك ترسم از ان بود كه هرگز به ايمان نرسم
صدايي در درونم مي گفت :  شايد زماني به يقين برسي كه حيف شده باشي !!!

می دانستم با او نسبتی داری!


کودکی با پای برهنه بر روی برفها ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی نگاه می کرد زنی در حال عبور او را دید، او را به داخل فروشگاه برد و برایش لباس و کفش خرید و گفت: مواظب خودت باش
کودک پرسید: ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری

تو تصور می کنی، اما تعیین نمی کنی


استاد می گوید: دیدگانت را ببند و یا حتی با دیدگان گشوده، گروهی از پرندگان را در پرواز تصور کن، اکنون بگو چند پرنده دیدی؟ پنج؟ یازده یا شانزده پرنده؟
پاسخ هر چه باشد و گفتن این که چند پرنده دیده شده، بسیار دشوار است. در این تجربه کوچک یک چیز کاملاً آشکار می شود. می توان گروهی از پرندگان را تصور کرد، اما تعیین تعداد پرندگان آن گروه از ختیار آدمی خارج است.
هر چه هم که آن صحنه واضح، مشخص و دقیق باشد. باید پاسخی به این پرسش وجو د داشته باشد:
-چه کسی تعداد پرندگانی را که در آن صحنه ظاهر شدند، تعیین می کرد؟
آن شخص تو نبوده ای!

چه کسی دلش آمده این پیرزن را تنها بزارد؟!


توی محوطه جلوی آسایشگاه سالمندان، روی نیمکت سبزی نشسته بود. نگاه خاصی داشت. ناخودآگاه به سمتش رفتم و کنارش نشستم. گفتم: حاج خانوم چه روزگاری بدی شده! کدوم آدم پست و بی معرفتی دلش اومده مادری به این قشنگی رو اینجا تنها بزاره؟! تو رو به کدوم گناه اینجا رهات کردن؟!
پیرزن با نگاهی شیرین، اما پر بغض بهم نگاه کرد و دست های چروک و کهنه اش رو، روی صورتم گذاشت.....اما چیزی نگفت و بعد از مدتی، دوباره به سکوت رفت.
وقتی از پیشش بلند شدم و رفتم، یکی از پرستارها گفت: همسر و فرزندش در جنگ شهید شدن...
آری. او مادر و همسر شهید بود.

خاطره ای از: آیناز سماواتی

می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد!


شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنا دارد. می خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد است از ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش برای سبک کردن بار ما کاری نمی کند.
دیگری گفت: خوب من هم می آیم تا ایمانم را نشان دهم.
همان شب به قله کوه رسیدند... و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین را بر پشت اسبانتان بگذارید.
شوالیه اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری  را هم با خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم!
شوالیه دوم به دستور آوا عمل کرد. وقتی پای کوه رسید، سپیده دم بود و نخستین پرتوهای آفتاب بر سنگ های شوالیه پارسا تابید؛الماس ناب الماس ها بودند.
استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.

اندكي بنشین


 مي روي و گريه مي آيد مرا
 اندكي بنشين
 كه
 باران
 بگذرد
 اندكي........

آيا خواهان آن هستي که بداني چه قيمتي دارم؟!


آيا خواهان آن هستي که بداني چه قيمتي دارم؟آيا خواهان آن هستي که بداني چه قيمتي دارم؟!
من آنم که کسي نمي تواند خريداري کند.
آن را که بخواهد، بر سر قيمت لجاج کند، پس مي زنم.
او را در جوهر خويش حل مي کنم و در خوشبختي خود زنداني، که در آن غرق شود.
من گونه ام را به گونه شب نهاده ام و صداي تو را شنيده ام.
 و من رايحه پر اسرار، وفور بي نظم تو را، به نظم خود کشانده ام.
آيا خواهان ان هستي، بداني چه قيمتي دارم!!!

ای تنهایی ...

ای تنهایی ...
سالیان درازیست که تو را محرم خود کرده ام
سالیان درازیست که همدم من بوده ای
سالیان درازیست که با تو خو کرده ام

ای تنهایی ...
در این عالم رفاقت

فقط یک خواهش از تو دارم
مرا تنها نگذار...!

اي گمشده ي آسماني من ،


سايه ي گمگشته ي کيستمگويند  همه ي آدمها در دنيا گمشده اي دارند 
و براي پيدا كردن گم شده هاشان  بايد هجرت كنند .
                اي گمشده ي آسماني من ، 
براي پيدا كردنت بار سفر را بسته ام .
مي دانم راهم بسي طولاني و پر فراز و نشيب است 
  اما من آماده ام !
چرا كه بي تو محو شدن ذره ذره ي خود را مي بينم .
آري من آماده ام !
                     آماده ي هجرت از خود !
از خود هجرت مي كنم تا به تو برسم و جاودانگي را در آغوش بگيرم .
راهي بس طولاني پيش رو دارم . با چشمان منتظرت اميدم بخش ! 

کجايي ؟ کجا.....

خدا با ماست

 هرلحظه انتظار
هر دم به فکر تو
شايد طلوع دوباره ات را ببينم
ايا ارزوهايم به تحقق خواهد پيوست؟

کجايي ؟
کجا.....

اي کاش مي شد فهميد



اي کاش مي شد فهميد در دل آسمان چه مي گذرد
که امشب با ناله اي بغض آلود
بر ديار اين دل خسته
اشک مي ريزد

 

یک صحبت کوچک

نسبت به تمام مطالب و نوشته های خودم و تصاویری که درج کرده ام هیچگونه حقی قائل نیستم و هر برداشت و رونوشتی از آنها، همه و همه فدای یک لحظه نگاه تو، دوست عزیزم. اما نوشته هایی که در قسمت "قصه ی زندگی" با نقل قول از کسی درج شده است، نیاز به معرفی منبع و لینک به نوشته اصلی دارند.همه تون رو دوست دارم./یا حق